جشن مونا هم سرش خیلی حرص خوردم ولی به خوبی برگزار شد
تو آرایشگاه هی صدام میزدن خواهر عروس برو اتاق مو موهاتو صاف کنن خواهر عروس برو
اتاق آرایش آرایشت کنن خواهر عروس سیلور بذارم برات؟ خواهر عروس بیا عروس کارت داره!
خلاصه که من برای اولین بار به این لقب نامیده شدم و بسی ذوق ناک بود ببین خود عروس
صدا کنن آدمو چقد ذوق داره خخخ
راستی لباسم! همون که قرار شد سینا بیاد زیپشو درست کنه... مگه درست میشد؟ نزدیک
بود اشکم دربیاد اما به هر سختی بود درستش کرد
به جز تالاریه که خیلی عوضی بود و رسیدگی خدمه اصلا خوب نبود، جشن خوب برگزار شد خداروشکر
منم قبلش انرژی زا (هایپ) خوردم و فول باتری شدم و حسابی ترکوندیم با بروبچ
خیلی خیلی خوش گذشت
امشب مراسم جشن موناست یکی از عزیزترین آدمای زندگیم تنها خواهرم
عقد حدودا یک ماه پیش و تقریبا محضری بود و حالا این جشن همون عقده
کل دیروز تو آرایشگاه بودم رنگ موهامو دوست ندارم ابروهام خوب شده لباسم یه کم مشکل داره بالاش... زیپش دقیقا دیشب زدو خراب شد
قرار شد موقع پوشیدنش سینا بیاد تو قسمت زنونه ی تالار جلوی در برام ببندتش سوتین و بندوبساطمم معلوم میشه جلوش..
خجالت میکشم ولی چاره ای نیست خدا کنه درست شه فقط لعنتی
باید برم حموم وسایلمو جمع کنم و حوالی ظهر برم آرایشگاه استرس دارم خدا کنه خوب
آرایشم کنه و مث دیروزی های که تو آرایشگاش دیدم غلیظم نکنه و نرینه تو موهام
هنوز غمگینم دارم با فین فین این پستو مینویسم کاش اینجوری نمیشد تا میتونستم امروز
امشب شادتر از همیشه باشم
کاش...
مونا اومده میگه پاشو باهام رقص کار کن با دست اشاره میکنم برو بیرون حوصلتو ندارم!
میگه خواهش میکنم دستمو میکشه
قبلا خیلی سعی کردم رقص یادش بدم ولی باید قبول کرد بعضیا ذره ای استعداد رقصیدن ندارن
لاغره خوش اندامه بد نیست... اما عین مردا سفته!! مث اونا میرقصه عین آدم آهنی!
هرچی میگم یه ذره نرم تر یه کم ناز یه کم ادا انقد محکم و منقبض نباش یه کم نرم بدنتو بچرخون
انگار نه انگار مث چرخ دنده های تراکتور میمونه این بشر!
وایساده بالای سرم بهم میگه دیگه دوسم نداری؟
میگم از اولشم نداشتم
دروغ میگم عین چی! میمیرم براش... از اولشم عاشقش بودم
خم میشه بوسم کنه
سرمو برمیگردونم میگم املته خوش رنگ شده رب زدی بهش؟
ولی دلم میخواست ببوستم:(((
دلخورم از دستش دلخور و عصبی...
مامانه من...
دارم کتاب "از به" رضا امیرخانی رو میخونم
14سال پیش نوشته شده
تا صفحه 11رو خوندم و نتونستم گریه نکنم
نوید اومد
آلرژی فصلی گرفته باز... بهش آنتی هیستامین دادم
دراز کشیدم... پایین پام پتومو مچاله کرده گذاشته زیر سرش خوابیده روی پتوم حساسم
ولی چون نویده اشکال نداره
بعضی از کلماتشو خودم میفهمم بعضیاشو مامانم ترجمه میکنه
بهم میگه خیلی خوشگلی اگه تو افغانستان بودی بخاطرت 60 میلیون میدادن از بابات میخریدنت!
60 میلیونو با دست نشون میده (6تا از انگشتاشو میاره بالا)
با شگفت زدگی تکرار میکنه 60 میلیون!!
خواهرم کنار نور بی بی نشسته، بی صدا غش میکنه از خنده ...خودمو جای گلشیفته تو فیلم سنگ
صبور تصور میکنم و سعی میکنم با صدای آروم افغانی حرف بزنم و یه لگد بزنم به اونی که میخنده و
بیام تو اتاقم
اسمش نور بی بی یه. زن افغانی که از بچگی میشناسمش
بچه که بودیم میومد خونه ی همسایمونو نظافت میکرد همسایه بهش صابون شامپو برنج پول و چیزای اینطوری میداد
مامانم هم اینارو بهش میداد ولی اجازه نمیداد برامون کار کنه
مامانم عزت دیگرانو حفظ میکنه از این کارش خوشم میاد...
نظافتچی خونه بودن سخته ولی کار بدی نیست برای کسی که شغلشه و از این راه کسب درآمد میکنه
اما برای کسی که شغلش نیست و فقط تو یه برهه خاص پول لازمه کار بدیه که ازش کار
بکشیم و نیازشو برطرف کنیم زن همسایه میتونست اون مقدار پول اندک و اون دوتا قالب
صابونو نیم کیلو برنجو همینجوری بهش بده مثل مامان من
و برای نظافت خونش کارگرایی که شغلشون همینه بگیره
مامانم نور بی بیو میاورد تو خونه ازش پذیرایی میکرد کوچیک بودم نور بی بی شعرای
افغانی برام میخوند
هیچی ازش نمیفهمیدم کلا لهجش خیلی زیاده و خیلی سخت میشه فهمید چی میگه
مامانم اما هرکی با هر لهجه ای باهاش حرف بزنه راحت میفهمه
آجیم بخاطر همین خصلت میگه مامان چلنگره نمیدونم چلنگر چیه و هیچ وقت ازش نپرسیدم!
وقتی بچه بودم از ایران رفت، عروسش که حالا جای مادرشوهرو برای زن همسایه پرکرده بود
خبر داده بود که شوهر نور بی بیو طالبان کشته
یادمه نور بی بی بچه که بودم برای مامانمینا از جنایتای طالبان تعریف میکرد چیزایی که با
چشمای خودش دیده بود
مثلا دیده بود زنی تو خیابون بوده (جایی که طالبان منع کرده بوده) و یکی از افرادشون میاد زنه رو
کتک میزنه چادرشو بر میداره میندازتش رو زمین و به شکل اسفناکی شکنجه ش میکنه در
آخر هم سینه هاشو با چاقو میبره!
مامانم داشت اینو واسه خالم ترجمه میکرد که شنیدم... خیلی ترسیدم وقتی گفت بچه ی
اون زن هم اونجا بوده و شاهد تمام این ماجرا
چندسال خبری از نور بی بی نبود فکر میکردیم مُرده تا اینکه 3،4سال پیش باز برگشت ایران
هرازچندگاهی میاد خونمون
الان هم اینجاست حس خوبی بهش دارم وقتی از اتاق میرم بیرون باهاش دست بدم
روبوسی کنم و سلام علیک کنم نمیفهمم چی میگه اما حس محبتش بهم متنقل میشه
ضمنا خیلی هم قشنگ میخنده چشماشو که از نژاد نامحبوب مغوله ریز میکنه صورتش
چروک تر میشه و لبهاش فرم قشنگی میگیره مهربونی و دلنشینیه خاصی توی خنده هاش داره