بیا و مخاطبش تو باش

mymomentsmg@gmail.com
بیا و مخاطبش تو باش

من متولد مهر 70 هستم
اگه منو شناختی به روم نیار باشه؟

طبقه بندی موضوعی

۹۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

امشب نوبت دکتر دارم مطمئنا برام آزمایش مینویسه
فردا هم نوبت دندونپزشکی دارم
بنابراین قبلش باید برم آزمایش بدم و بعد برم دندونپزشکی
خیلی ضعیف شدم حس میکنم خونی توی تنم نمونده اصلا به خودم نمیرسم
خیلی وقته کل 24ساعت یه وعده غذا میخورم همونم خیلی کم، میوه اصلا نمیخورم مامانم میگه معلوم نیست تو به چی زنده ای!
هنوز ازش دلخورم و همینطور هم میمونم... ولش کن بهتره بهش فکر نکنم 
فکر میکنم همه چیز تکراری شده... همه ی اتفاق ها بارها و بارها افتاده و داره دوباره تکرار میشه
جواب پیامای دوستامو نمیدم چون حس میکنم تکراری شده چیز جدیدی توش نیست حتی شیوه ابراز محبتشون همونیه که بود
آدما تکراری شدن دلم نمیخواد خونه ی دوستا و اقوام برم... باز همون آدما... باز همون حرفا...
دلم یه جای جدید میخواد... آدمای جدید ...حس های جدید
هیچوقت نشده یک ماه بگذره و دکوراسیون اتاقم عوض نشه زود به زود عوضش میکنم
حس میکنم چشمام زود خسته میشه
اصلا میدونی چیه؟ چیزایی که منو به بیرون هل بدن برام جذاب نیست من دلم چیزایی میخواد که منو بیشتر از قبل به درونم هدایت کنه
به افکارم عمق بده فکرمو درگیر کنه
مثل کتاب خوندن که جز معدود چیزاییه تو این دنیا که تورو فرو میبره تو خودت
دلم میخواد ساعتها کتاب بخونم کتابایی که موضوعاتشونو دوست دارم
دلم میخواد وقتی کسیو دوست دارم باهاش حرف نزنم نگاهش کنم یه دل سیر نگاش کنم لمسش کنم
نمیدونم شما هم امتحان کردید؟ لمس کردن آدما خیلی جذاب تر از حرف زدن باهاشونه
حرف زدن تورو به بیرون انتقال میده اما لمس کردن، بیرونو... حس دنیای بیرونو بهت تزریق میکنه

دلم سکوت میخواد... آرامش... چندتا کتاب و یه ذهن خالی از دغدغه
بخونی و تابستون تموم نشه بخونیو فکر کنی و هرازگاهی به آسمون خیره شی
بخونی چشماتو ببندی به برنامه های امروز و فردات فکر نکنی و حس کنی چقدر همه چیز آرومه
چشماتو ببندی و برگای لطیف رز زرد بادو بهونه کنه و کشیده شه روی پوست تنت
و تو لبخند بزنی حس کنی گل هم داره لبخند میزنه صدای گل رو بشنوی...

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴
مریم
ماهی میپزم و آواز میخونم... چقدر آشپزیو دوست دارم... به نظرم آشپزی صرفا برای سیرکردن شکم
نیست
کار لذت بخشیه نباید از سر اجبار و مثل یک قرار از پیش تعیین شده و سرساعت مشخصی آشپزی کرد
آشپزی یه کار دلیه... پر از احساسه... باید هروقت که دلت گفت آشپزی کنی مثل شنیدن موسیقی
موسیقیو نمیشه به زور شنید و لذت برد
تیکه های ماهیو توی ماهی تابه، با قاشق چوبی به رقص درمیارم باهاشون حرف میزنم و حسمو بهشون تزریق میکنم
توی شیشه به درخت سیب همسایه نگاه میکنم و خودمو توشیشه میبینم فکر میکنم چقدر ابروهام خوشگلن و دوسشون دارم
مامانم میاد و نگران میگه چرا بابات دیر کرد؟
شونه هامو بالا میندازم آی دونت نو... میرم کولرو بزنم امروز هوا گرم شده و بلاخره کولر از بیکاری دراومد

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مریم

نظرتون درمورد کتاب "بادبادک باز"  چیه؟

اولین باری که خوندمش 2سال پیش تو مطب دکتر تو سالن انتظار نشسته بودم

تا صفحه 150 خوندمش و نوبتم شد!

خب مسلما نمیشد تا نصف این کتابو خوند و بیخیالش شد

الان هم دوباره دلم میخواد بخونمش

فقط یه مشکل هست

من از صبح که صبحونه خوردم تا الان معدم در انتظار نشسته! عجیبه بیچاره حوصله ترشح اسید هم

نداره تا حداقل من به خودم بیام و پاشم چیزی بخورم

اما من از اوناش نیستم که از مظلومیت معده م سواستفاده کنم بنابراین میرم ساعت 7عصر یه ناهار

خوشمزه که گویا قورمه سبزیه بزنم بر بدن و بعد برم سراغ خالد حسینی


۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۲
مریم
دوباره امروزم اومدم فرشو انداختم و امدم تو حیاط... دیگه گیر دادم به حیاط ول کنم نیستم:)

امروز صبح رفتم بیمارستان جهت انجام کاری! که چشمتون روز بد نبینه یه خانومه تو پذیرش مث آدم جوابمو نمیداد خواستم هیچی نگم بعد دیدم امکان نداره
کسی حق اینو نداره اینجوری با من حرف بزنه
بلاخره خودتون هم تو این خراب شده زندگی میکنید و خبر دارید برخورد کارمندای ادرای با ارباب رجوع اصلا مناسب نیست خصوصا برخورد پرسنل درمانی...
شاید هم چون تو شرایط خاصی بهشون رجوع میکنیم توقع بیشتره و بیشتر تو چشم میان
منم به هرحال جزویی از همین پرسنل محسوب میشم یه جورایی... ولی باید حقیقتو گفت

برگشتم بهش گفتم خانوم این چه طرز صحبت کردنه؟ خیلی عصبی هستی پاشو برو خونتون
شروع کرد یکی به دو کردن باهام البته من به روش کاملا قهوه ای گرایانه قهوه ایش کردم
و رو کردم به اون مرد سیبیلیه کنار دستش دیدم خیلی بی کار نشسته گفتم حساب اینم بذارم کف دستش!
گفتم واسه چی من هرچی از صبح داخلی صفرو میگیرم نشستی اینجا جواب نمیدی؟ گفت واسه اینکه اینجا تلفن خونه نیست!
مرتیکه پررو نمیدونست با کی طرفه! گفتم آها که اینطور؟ تلفن خونه نیست بیجا میکنید شماره براش میذارید و خلاصه حسابی شستمش انداختمش رو بند
بعدم رفتم پیش رئیس بیمارستان گفتم تو و تمام پرسنلت نوکر مردمید پادشاه یه کشورم نوکر مردمه چه برسه به کارمند تو که یه لیسانس از دوقوزآباد گرفته و اومده نشسته پشت این میز فکر کرده خبریه
قبلشم جناب منشیشون داشتن منو قانع میکردن که سرشون شلوغه و کمبود نیرو داریم و... گفتم برای بد رفتاری هیچ توجیهی قبول نیست روزی که این شغلو انتخاب میکرد باید چشاشو وا میکرد الانم خیلی سرش شلوغه و عصبیه جمع کنه بره خونه منم سرم شلوغه منم هزاتا گرفتاری دارم که یه لنگه پا وایسادم خانوم عشوه بیاد واسم
به رئیس بیمارستانه هم گفتم با همه اینطور رفتار میکنن اما شاید یکی سکوت کنه و این رفتارو حق خودش بدونه اما درشأن من نیست باهام اینجوری رفتار شه
رئیسه هم پاشد از اتاقش اومد بیرون گفت منو ببر پیش همونی که ازش شاکی ای
نبودید ببینید چجوری رید به هیکلشون به جان خودم واژه بهتری سراغ ندارم قشنگ ریدا حالی ازشون گرفت که دلم خنک شد
ما ملت فرهنگ نداریم که فقط بلد بگیم 2500سال تمدن 2500ساااااااال نمدونم چی
2500سالو زهرمار الان چه گهی هستی؟ الان داری چه غلطی میکنی؟ من که اثری از این تمدن نمیبینم درحال حاضر
من یکی که به هیچ وجه جایی برخورد نامناسب ببینم سکوت نمیکنم شاید آدم نشن ولی نباید کسی درقبالشون سکوت کنه روزی 4،5مورد شاکی این مدلی داشته باشن (توی هر ارگان و اداره ای) حساب کار دستشون میاد که مث آدم رفتار کنن با مردم
متأسفانه تو این مملکت...(جای خالی رو خودتون پر کنید!) هرکی پشت یه میز نشست فکر میکنه خدا شده نمیدونه اتفاقا نوکر و خدمتکار مردمه و باید بره خداروشکر کنه که این توفیق نصیبش شده
بدون شعار میگم اینو

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۴
مریم

کتاب "از به" رو چند روز پیش از لحظه دانلود نشستم خوندم تا صفحه 92

اما بخاطر جشن مونا که سرم شلوغ بود ولش کردم

و الان بقیشو خوندم

تموم شد

معرکه بود... خییییییلی قشنگ بود

نوشته های رضا امیرخانی همیشه دل آدمو زیرو رو میکنه


۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
مریم




چی میشد این خرمالوها سیب بودن؟


لیوانه مال سیناست! حس دزدی اومد سراغم:)


۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
مریم
هم اکنون که در خدمتتونم لیست بلندبالایی از کارایی که باید انجام بدم رو نوشتم و به جای انجامشون
یه خواب طولانی بعدازظهر رو به سرانجام رسوندم و بیدار شدم
دیدم مامی و ددی نیستن و تنهام تو خونه جارو برقیو آوردم که هالو جارو بزنم و یه نگاه به بیرون انداختم و با خودم گفتم این هوا و حیاط جون میده برای اینکه برم یه فرش بندازم دوتا بالش نرم هم بذارم پشت کمرم... لبتابو باغچه روبروم... بشینم کتاب بخونم!
بدین سان جارو رو انداختم کنار و دوییدم بساط فرشو آماده کردم یه چایی هم گذاشتم (با اینکه از چایی بدم میاد!) تا با شکلات کاکائویی که عاشقشم بخورم
چشمامو بستم و از فایل موزیک های نرمالم یه دونه شانسی انتخاب کردم "گندم زار" سمیر زند پلی شد!
اگر آهنگو نادیده بگیریم سکوت فوق العاده جذابی اینجا منو محاصره کرده
بوی خوبی تو هوا پیچیده و آسمون آبی یکدست... و پرنده هایی که گهگاه از بالای سرم رد میشن
من عاشق این خلوتای عصرونه م... من دلم نمیخواد تابستون تموم بشه:((((

+مورچه های کنارم هم سلام میرسونن :دی

۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۵
مریم
ساعت نزدیک 2 شبه و من درحال خوردن شام هستم.. املت:





مواد لازم:
گوجه
تخم مرغ
زعفرون
سس کچاب
پنیر پیتزا
اون سبزیای ریز و پودرشده هم مرزه ست که عاشق عطر و طعمشم...
اون وسطیه هم که معرف حضورتون هست فلفل... منتها از اون تند خوشمزه هاست که دهن آدم
آتیش میگیره موقع خوردنش
جای خالی قارچ کاملا محسوسه:(((

پ.ن:
نیومدید تنهایی خوردمش خوشمزه بود :دی



۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
مریم
دلم فیلم نردبام آسمان میخواد...

غیاث الدین جمشید کاشانی...صدای وحید جلیلوند...

درس آسمون بهونه بود همه این سالها... من میخواستم عاشقی کنم...

۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مریم

 



مدت زمان: 2 دقیقه 32 ثانیه 
 
 
۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۷
مریم