بیا و مخاطبش تو باش

mymomentsmg@gmail.com
بیا و مخاطبش تو باش

من متولد مهر 70 هستم
اگه منو شناختی به روم نیار باشه؟

طبقه بندی موضوعی

پریشب نوید آمد

داشتیم افطار میخوردیم

از در که اومد تو حلیم بادمجون گرفته بود

دلم برای بوسیدنش تنگ شده بود... برایم کفشدوزک چوبی گرفته بود چندتا


۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۲
مریم

شادی آمده بود دیدنم دیدن من که نه کار بانکیش طول کشیده بود و ترجیح داده بود جای ایستادن در بانک روی تخت نرم من بنشیند باهم از هردری حرف بزنیم و حوصله اش سر نرود

خدای من روزی این دختر دیوانه ی من بود همش درحال ابراز علاقه بود و بهم میگفت آجی البته هنوز هم میگوید آجی جون یا آجی جونم(تفاوتش بسیار است) اما دیگر دیوانه ام نیست

دیگر بهم نمیگوید تا بحال هیچکس را مثل تو دوست نداشته ام نمیگوید تو چقدر ماه و دوست داشتنی هستی نمیگوید تو عزیزترین فرد زندگیم هستی

دیگر در آغوشم گریه نمیکند و خیلی چیزهای دیگر...

راستش را بگویم زمانی که اینهارا بهم میگفت حس خاصی بهم دست نمیداد! نمیدانم چرا!

اما حالا که دیگر نمیگوید دلم میخواهد بگوید

نه که دلم تنگ شده باشد یا اینکه اگر باز بگوید دلم قیجی ویجی برود نه مطمئنم اگر باز هم بگوید تا ابد بگوید و مرده و دیوانه ام هم باشد حس خاصی بهم دست نمیدهد

فقط دلم میخواد هنوز هم در نگاهش و قلبش محبوب باشم و البته من همینم، بخاطر این محبوب بودن حاضر نیستم ذره ای تلاش کنم

من فقط از ابراز علاقه کسی دلم ضعف میرود که خودم هم دوستش داشته باشم درواقع دیوانه اش باشم


۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۴
مریم

خیلی بد است که جیش داشته باشی روبروی دریچه کولر هم نشسته باشی

تا اینجایش خوب است بدبختی زمانیست که حال نداری از جایت بلند شوی یا این دریچه لعنتی

کولر را ببندی یا بروی wc

یا هردو!


۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
مریم

رفتم دکتر برای سوزاندن موی صورت

فکر نمیکردم انقدر دردناک باشد ولی بود 

اینها مهم نیست

رفتار دکتر.. خیلی شوخ طبع بود

اول این را بگویم که من معمولا به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکنم خصوصا با جنس ذکور!

نمیدانم چرا از بچگی هم احساس راحتی بیشتری با مردها(نسبت به خانم ها) میکردم


دکتر خیلی شوخ طبع و پر انرژی بود آنهم ساعت یازده شب. و صدای گفت و گو وخنده هایمان بالا بود و این باعث میشد من احساس راحتی بیشتری بکنم و این چیز مثبتی ست

اما چیزی که هست ته تهش حس خوبی به من نداد این دیدار!

دلم نمیخواهد وقتی به دکتر میروم یا بقالی یا فلان اداره طرف مقابلم عصا قورت داده و کتابی باشد اما تا این حد راحت هم زیاد جالب نیست به نظرم... نمیدانم شاید هم دیدگاه من اشتباست

بهش گفتم چرا مطبت اینجوری ست؟ خیلی عجیب و بدفرم است خندید و توضیح قابل قبولی نداد

مطبش در گاراژ یک ساختمان بود ورودی بدی داشت اما داخلش را تمام ام دی اف کرده بود با صندلی های چرمی مناسب و در کل فضای بزرگ و شیکی بود اما به مطب هیچ شباهتی نداشت

قرار شد نوبت بعدی را بعد از عقد خواهرم مونا، بروم

شماره موبایلش را هم داد


۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۲
مریم

خوابم میاد خستم...

یه کلاغ اومده نشسته لبه پشت بوم هوا منو یاد بعدازظهرای پاییزی چندین سال قبل میندازه

اون زمان هایی که ابتدایی بودم...شیفت های بعدازظهر...

یادمه تو راه خونه قسمت چونه مقنعمو میدادم بالا تا گردنم باز بشه و هوا بخوره

یادمه فاطمه میگفت اگه این کارو بکنیم خدا میبرتمون جهنم! ولی من گرمم بود

یاد اون بعد ازظهرها افتادم... چه حالو هوایی داشت

اگه ساندویچمو اضافه آورده بودم سعی میکردم تو راه خونه هرجور شده بخورمش تا وقتی رفتم خونه مامان دعوام نکنه

یه تیکه از راه مدرسه تا خونمون یه یه جوب خیلی پهن و عمیق درست تو عرض پیاده رو بود هیچ سرپوش یا پلی هم نداشت آدم بزرگا که به راحتی از روش میپریدن و ما هم از فضای باریکی که کنارش بود با ترس رد میشدیم

حالا که میبینمش و روش پل گذاشتن میفهمم چقدر عرضش کم بوده ومن چقــدر کوچولو بودم که نمیتونستم از روش بپرم!

روبروی همین جوب پهن یه مغازه نجاری بود

و یه پیرمرد نجار توش بود که نگاهش برام همیشه پر رمز و راز به نظر میرسید چشمای آبی داشت و همیشه میخندید هم دوستش داشتم و هم ازش میترسیدم

مغازش گود و تاریک بود یه در چوبی سبزرنگ هم داشت

من به چوب و نجاری علاقه زیادی داشتم و دارم همیشه میرفتم دم مغازش می ایستادمو نگاه میکردم بیشتر وقتا تنهایی نمیرفتم با نوید میرفتیم

بوی چوبو استشمام میکردم و لذت میبردم 

آرزو میکردم یه روزی منم نجار بشم!

چندماه پیش فهمیدم اون پیرمرد عجیب دوران کودکیم مرده وقتی با تعجب پرسیدم مرد؟

مامانم گفت اوووووه چندساله که مرده!

و من حتی اسمش رو هم نپرسیدم


۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
مریم

دلم برای آشپزی کردن تنگ شده

لذت زیادی از این کار می برم وقت و عشق زیادی هم براش میذارم

آخرین باری که آشپزی کردمو یادم نیست ولی ماهی درست کرده بودم قزل آلا


۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
مریم

در عین اینکه دوستش دارم نوعی انزجار هرازگاهی از رفتارهایش و نگاهش و حتی محبتش هم دارم!

نمیدانم اسمش چیست یا اصلا حسی مشابه این را کسی تجربه کرده یا نه

اما شاید تا به حال نشده کسی را مطلق دوست داشته باشم اگر دوست داشتن را یک کفه ترازو و آن حس انزجار کذایی را یک کفه دیگر ترازو قرار دهم، تفاوت ارتفاع دو کفه برای انسان های مختلف متفاوت است

مثلا برای نوید تفاوت ارتفاع بسیار زیاد است کفه دوست داشتن پایین تر و سنگین تر، و کفه انزجار در اوج... درواقع حس انزجار به نوید را میتوان ناچیز دانست

اما درمورد سینا تقریبا برعکس است

و مونا... برای مونا هم که کلافه ام کرده کفه دوست داشتن سنگین تر است مسلما؛ اما حس انزجارش ناچیز نیست

چیزی... ردی از چیزی که من بسیار از آن متنفرم در وجودش هست که دقیقا نمیدانم چیست

و همینطور در مورد سحر معین امیر و شادی...!

نمیدانم تا کنون کسی بوده که مرا مطلق دوست  داشته باشد یا نه

نمیدانم و البته اهمیت چندانی هم برایم ندارد.


۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مریم

چندتا عکس از اوضاع رنگیمون




اینو الکی مثلا من دارم رنگ میزنم




این تیکه هم کثیف مثیف شد پریزارو رنگی کرده مونا



گل بیچاره هم رنگ ریخته روش

۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
مریم

عباس(مرد همسایه، بابای همون جیغ جیغوئه) رفته رو پشت بوم

الان دقیقا روبرومه نشستم تو اتاقم رو کاناپه رو به پنجره

حوصلم نمیشه جامو عوض کنم یا پاشم برم پرده رو بکشم با خودم میگم نگاه نمیکنه

نگاش میکنم، چرا که نه؟ شایدم نگاه کنه مَرده بلاخره...

اینا تا دم مرگم دست بر نمیدارن این که جوونه

بعد به خودم میگم دهنِ ذهنتو ببند مریم! واسه چی به ملت تهمت میزنی الکی؟ اون بیچاره سرش به کار خودشه چیکار به تو داره نگات کنه ماه رمضونی

اما باز یه چیزی درونم میخنده میگه خعلی ساده ای

آهای اونی که درونم داری میخندی نیشتو ببند وقتی حال ندارم از جام پاشم همون بهتر که فکر کنم "اون بیچاره سرش به کار خودشه چیکار به من داره نگام کنه ماه رمضونی"


۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۸
مریم

واااااای مردشور این دختربچه همسایمونو ببرن نمیدونم چه مرگشه انقدر جیغ میزنه

همش داره جیغ میزنه جیغ که چه عرض کنم ضجه میزنه

اینو بدن من انقدر میزنمش مثل انجیر باز شه توله سگ


۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۸
مریم