بیا و مخاطبش تو باش

mymomentsmg@gmail.com
بیا و مخاطبش تو باش

من متولد مهر 70 هستم
اگه منو شناختی به روم نیار باشه؟

طبقه بندی موضوعی

.

یه چیزیو همه شنیدیم و احتمالا تجربش کردیم

چیزی که براش انتظار میکشی مشتاق ترت میکنه

قبول اینطور هست، شاید با ارزش تر بشه اما به نظرم دوست داشتنی تر نمیشه

یه چیزی بود میگفت گاهی دویدن برای رسیدن به کسی نفسی برای ماندن کنار او باقی نمیگذارد

واقعا هم درسته

من که اینجوری ام... وقتی برای چیزی بیش از حد انتظار بکشم دیگه دوسش ندارم و به دست

آوردنش برام لذتی نداره

یه کم انتظار برای به دست آوردن خوبه... حتی لازمه

اما چندین سال یه کم زیاده

انتظاری که همراهش تحقیر و توهین و نگاه بد دیگران باشه آزار دهنده ست

دلم نمیخواد کسی به خاطر من همچین چیزی تحمل کنه


۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۰
مریم

.

تابستون داره تموم میشه:((((

نمیخوام:((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

یکی بگیرتش:(((( نذاره بره:((((((((

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۰
مریم

.

بهت گفتم بغل مردا خیلی آرامش داره شاید خودتون ندونید...
آدم وقتی تو بغلتونه انگار دنیا خوابه خوابه... همه چی یه آرامش دیگه داره

چشات تر شده بود 
خندیدی  گفتی ای جان...

۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۶
مریم

.

خدا؟

من بهت حق میدم انقدر بنده هاتو دوست داشته باشی...


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۱
مریم

میدونم هنوز دوسم داری یا حداقل "دلت میخواد" که داشته باشی...


آهنگی که گذاشته بودی:

شب آخر امیر عظیمی شعرشم که مال شا.هین ن.جفیه


رو بگیر ازم دیوونه من حضور لخت مرگم 

زیر رگبار تنم نمون که رو تنت تگرگم 

مث شعریم که هیچکس اونو از بر نمیدونه

یه پرنده ام که تو خوابام جَلد بومی نمیمونه

دست کم اینجوری شاید شب یه درد مستمر نیست

شاید اینطور تو بفهمی که حضورم بی خطر نیست

رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو 

رد بشو نخواه تو هم این همه دردو

رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو

رد بشو نخواه تو هم این همه دردو 


بیخیالم شو عزیزم تو بریدی سر ندادم

دیره واسه با تو بودن دیگه بال و پر ندارم

آره یادت خیلی وقته نمیفته توی خوابم

کو چراغی تو کویرم قطره آبی تو سرابم


رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو 

رد بشو نخواه تو هم این همه دردو

رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو

رد بشو نخواه تو هم این همه دردو

                  

۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۴۸
مریم

.

خب من شاید دیوونم که به خاطر همین چارتا جمله ت 8ساعته دارم مث بارون اشک میریزم


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۵
مریم

میگفتی بعد 2سال عاشقی و غم دوریت که باهات تو خونه تنها شدم 1ساعتو نیم میبوسیدمت فقط

بعدش که رفتی از دل درد تو زمین غلت میزدم ولی کاری نکردم چون فکر میکردم عشقمو آلوده میکنم با این کار

میگفتیو من مثل ابر بهار گریه میکردم

امروز اینارو میگفتی

نمی دیدی چجوری اشک میریزم

نمیدونی الانم اشکام بند نمیاد...

میگفتی بهترین روزای عمرمو با عشق تو داشتم

میگفتی وقتی رفتی تا 1ماه هرشب مشروب میخوردم


من اینارو نمیدونستم...


خندیدی گفتی چه دیدگاه هایی داشتم اون موقع

گفتی شرایط تغییرم داد...


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۶
مریم
دلم برای وبلاگم تنگ شده بود...
وبم؟ بیا بغلم
خواننده های گلم؟ که نبودم میومدید سر میزدید شما هم بیاید بغلم

۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
مریم

.

امشب نوبت دکتر دارم مطمئنا برام آزمایش مینویسه
فردا هم نوبت دندونپزشکی دارم
بنابراین قبلش باید برم آزمایش بدم و بعد برم دندونپزشکی
خیلی ضعیف شدم حس میکنم خونی توی تنم نمونده اصلا به خودم نمیرسم
خیلی وقته کل 24ساعت یه وعده غذا میخورم همونم خیلی کم، میوه اصلا نمیخورم مامانم میگه معلوم نیست تو به چی زنده ای!
هنوز ازش دلخورم و همینطور هم میمونم... ولش کن بهتره بهش فکر نکنم 
فکر میکنم همه چیز تکراری شده... همه ی اتفاق ها بارها و بارها افتاده و داره دوباره تکرار میشه
جواب پیامای دوستامو نمیدم چون حس میکنم تکراری شده چیز جدیدی توش نیست حتی شیوه ابراز محبتشون همونیه که بود
آدما تکراری شدن دلم نمیخواد خونه ی دوستا و اقوام برم... باز همون آدما... باز همون حرفا...
دلم یه جای جدید میخواد... آدمای جدید ...حس های جدید
هیچوقت نشده یک ماه بگذره و دکوراسیون اتاقم عوض نشه زود به زود عوضش میکنم
حس میکنم چشمام زود خسته میشه
اصلا میدونی چیه؟ چیزایی که منو به بیرون هل بدن برام جذاب نیست من دلم چیزایی میخواد که منو بیشتر از قبل به درونم هدایت کنه
به افکارم عمق بده فکرمو درگیر کنه
مثل کتاب خوندن که جز معدود چیزاییه تو این دنیا که تورو فرو میبره تو خودت
دلم میخواد ساعتها کتاب بخونم کتابایی که موضوعاتشونو دوست دارم
دلم میخواد وقتی کسیو دوست دارم باهاش حرف نزنم نگاهش کنم یه دل سیر نگاش کنم لمسش کنم
نمیدونم شما هم امتحان کردید؟ لمس کردن آدما خیلی جذاب تر از حرف زدن باهاشونه
حرف زدن تورو به بیرون انتقال میده اما لمس کردن، بیرونو... حس دنیای بیرونو بهت تزریق میکنه

دلم سکوت میخواد... آرامش... چندتا کتاب و یه ذهن خالی از دغدغه
بخونی و تابستون تموم نشه بخونیو فکر کنی و هرازگاهی به آسمون خیره شی
بخونی چشماتو ببندی به برنامه های امروز و فردات فکر نکنی و حس کنی چقدر همه چیز آرومه
چشماتو ببندی و برگای لطیف رز زرد بادو بهونه کنه و کشیده شه روی پوست تنت
و تو لبخند بزنی حس کنی گل هم داره لبخند میزنه صدای گل رو بشنوی...

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴
مریم
ماهی میپزم و آواز میخونم... چقدر آشپزیو دوست دارم... به نظرم آشپزی صرفا برای سیرکردن شکم
نیست
کار لذت بخشیه نباید از سر اجبار و مثل یک قرار از پیش تعیین شده و سرساعت مشخصی آشپزی کرد
آشپزی یه کار دلیه... پر از احساسه... باید هروقت که دلت گفت آشپزی کنی مثل شنیدن موسیقی
موسیقیو نمیشه به زور شنید و لذت برد
تیکه های ماهیو توی ماهی تابه، با قاشق چوبی به رقص درمیارم باهاشون حرف میزنم و حسمو بهشون تزریق میکنم
توی شیشه به درخت سیب همسایه نگاه میکنم و خودمو توشیشه میبینم فکر میکنم چقدر ابروهام خوشگلن و دوسشون دارم
مامانم میاد و نگران میگه چرا بابات دیر کرد؟
شونه هامو بالا میندازم آی دونت نو... میرم کولرو بزنم امروز هوا گرم شده و بلاخره کولر از بیکاری دراومد

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مریم