رفتم تو حیاط زیر بارون رقصیدم
بوس هوایی هم برای خدا فرستادم:)
و مثلا تصور کردم یه دختر عاشق و دیوونم
اصولا از آدم هایی که مدام غر میزنند به جان خودشان و کائنات حق ندیده شان را طلب میکنند از دنیا
و معلوم نیست چه میخواهند از جان این زندگی بی نوا خوشم نمی آید
و هرگز هم خودم چنین کاری را انجام نمیدهم
لااقل اگر هم انجام دهم خیلی کم و کوتاه است شاید فقط چند دقیقه کوتاه در سال اینجوری
شوم که آن هم نصف بیشترش زیر سر LH و fsh است
پس با ریتم جناب خان میزنم به در بیخیالی و خودم را میسپارم دست رود پرخروش زندگی
البته این مدلی اش دیگر موج سواریست اما چه اشکالی دارد؟
موج سواری هم هیجان بی نظیر خودش را دارد
تمام زندگی ام را میریزم توی یک چمدان قرمز رنگ که پارسال خریدمش و با اعتماد به خدا راه میفتم
میروم توی موج های سرنوشت
نگاه به دل دل کردن های الانم نکن بروم خوب میشوم مطمئنم
یک چیزی/ کسی انگار دستش را گذاشته روی سینه ام و هلم میدهد عقب هردو دستش را
یکبار هم که من دلم میخواهد حرکت کنم نمیگذارند
میدانم حتی اگر این دست ها را بیرون حس کنم اما از درونِ دل خودم است
یک چیزی ته قلبم میگوید حس من اشتباه نمیکند
خیلی بد است مجبور باشی جایی بروی که دوست نداری
بگذار جور دیگری بهش نگاه کنیم!
کمدی شده است زندگی ام
کمدی ای که نقش اولش دختریست کلافه و مانده میان چندراهی ای که هیچکدام را دوست ندارد
فقط دلش میخواهد برود، برود جایی که کسی نباشد تا مجبور به قایم شدن نشود دیگر
و رها و راحت به زندگی اش برسد خوش باشد و بخندد
اما فقط یک راه میگذارند جلوی پایش: برود اما جایی که همه هستند پس باید باز هم قایم شود
و رها نباشد و در قفس بخندد
اینهمه دوندگی برای همچین رفتنی بود؟ کمی مضحک و خنده دار است
برایم عجیب است که هرجا میروم مردها خیلی بهم خیره میشوند
از پدر مهرو بگیر که احتمالا نزدیک 60 سال دارد تا همین سپهر که 12،13 سالش است
واقعا نمیدانم چرا انقدر خیره میشوند بهم با اینکه مطمئنم آدمهای هیز و مریضی نیستند
و اینکه فکر نمیکنم انقدرها هم زیبا و خیره کننده باشم
سرو وضعم خوب است آرایش چندانی هم ندارم در رفتارم هم هیچ نشانه ای از دلبری و جلب توجه نیست
خیلی برایم پیش آمده که پسرها موقع زل زدن به من با مخ بروند تو جایی!
اینها را در دنیای واقعی نمیتوانم به کسی بگویم چون هم خجالت میکشم و هم متهم
میشوم به خودشیفتگی!
یک روز آن دخترک چاق و پراعتماد بنفس و حسود که روزی دختر خاله ام بود،
وقتی دید پسره جلوی گلفروشی در حالی که به من زل زده بود پایش رفت تو یکی از سطل ها و خورد
زمین گفت تو خیلی جذابی برای مردها، این را نامزدم میگوید
بیشتر از اینکه خوشحال شوم از تعریفش فکر کردم چرا نامزدش باید با او درمورد من حرف بزند؟
آن هم در مورد جذاب بودن یا نبودنم؟ بی اختیار حس تهوعی بهم دست داد
بگذریم
هروقت کسی از زیباییم تعریف میکند حس خاصی بهم دست نمیدهد (میدانم غیرطبیعی ست اما واقعا
حسی ندارم) شاید چون ته ذهنم فکر میکنم دروغ میگویند
اما وقتی میبینم انقدر نگاهم میکنند چه هم جنس هایم و چه مردها برایم خیلی عجیب است
این را مطمئنم زشت نیستم اما انقدرها هم زیبا نیستم
یکبار هم توی یک به اصطلاح تاکسی نشسته بودم راننده پررو و چشم آبیش از توی آینه هی نگاه
میکرد پرسید متأهلم یا مجرد و نمیدانم منِ اسکول چرا جوابش را میدادم چندتایی سوال پرسید و
بعد هم گفت چشمهای زیبایی داری
یادم است بهش گفتم همینجا نگه دار موقع پیاده شدن هم درب ماشینش را محکم کوبیدم و بهش گفتم بی فرهنگ
و تا چند دقیقه نمیدانم چرا از خودم بدم آمده بود
این نگاه کردن ها و تعریف ها واقعا برایم عجیب است اگر خیلی زیبا بودم میگفتم خب حق دارند اما حالا!
دارم جودی ابوت نگاه میکنم، شاید عجیب باشه برای اولین بار!
قبلا پراکنده یکی دو قسمتشو دیدم و تقریبا کلیت ماجرا رو میدونم
اما اولین باره میخوام از قسمت اول تمام و کمال ببینم