عنوان ندارد
شادی آمده بود دیدنم دیدن من که نه کار بانکیش طول کشیده بود و ترجیح داده بود جای ایستادن در بانک روی تخت نرم من بنشیند باهم از هردری حرف بزنیم و حوصله اش سر نرود
خدای من روزی این دختر دیوانه ی من بود همش درحال ابراز علاقه بود و بهم میگفت آجی البته هنوز هم میگوید آجی جون یا آجی جونم(تفاوتش بسیار است) اما دیگر دیوانه ام نیست
دیگر بهم نمیگوید تا بحال هیچکس را مثل تو دوست نداشته ام نمیگوید تو چقدر ماه و دوست داشتنی هستی نمیگوید تو عزیزترین فرد زندگیم هستی
دیگر در آغوشم گریه نمیکند و خیلی چیزهای دیگر...
راستش را بگویم زمانی که اینهارا بهم میگفت حس خاصی بهم دست نمیداد! نمیدانم چرا!
اما حالا که دیگر نمیگوید دلم میخواهد بگوید
نه که دلم تنگ شده باشد یا اینکه اگر باز بگوید دلم قیجی ویجی برود نه مطمئنم اگر باز هم بگوید تا ابد بگوید و مرده و دیوانه ام هم باشد حس خاصی بهم دست نمیدهد
فقط دلم میخواد هنوز هم در نگاهش و قلبش محبوب باشم و البته من همینم، بخاطر این محبوب بودن حاضر نیستم ذره ای تلاش کنم
من فقط از ابراز علاقه کسی دلم ضعف میرود که خودم هم دوستش داشته باشم درواقع دیوانه اش باشم