بیا و مخاطبش تو باش

mymomentsmg@gmail.com
بیا و مخاطبش تو باش

من متولد مهر 70 هستم
اگه منو شناختی به روم نیار باشه؟

طبقه بندی موضوعی

شیفت بعدازظهر

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

خوابم میاد خستم...

یه کلاغ اومده نشسته لبه پشت بوم هوا منو یاد بعدازظهرای پاییزی چندین سال قبل میندازه

اون زمان هایی که ابتدایی بودم...شیفت های بعدازظهر...

یادمه تو راه خونه قسمت چونه مقنعمو میدادم بالا تا گردنم باز بشه و هوا بخوره

یادمه فاطمه میگفت اگه این کارو بکنیم خدا میبرتمون جهنم! ولی من گرمم بود

یاد اون بعد ازظهرها افتادم... چه حالو هوایی داشت

اگه ساندویچمو اضافه آورده بودم سعی میکردم تو راه خونه هرجور شده بخورمش تا وقتی رفتم خونه مامان دعوام نکنه

یه تیکه از راه مدرسه تا خونمون یه یه جوب خیلی پهن و عمیق درست تو عرض پیاده رو بود هیچ سرپوش یا پلی هم نداشت آدم بزرگا که به راحتی از روش میپریدن و ما هم از فضای باریکی که کنارش بود با ترس رد میشدیم

حالا که میبینمش و روش پل گذاشتن میفهمم چقدر عرضش کم بوده ومن چقــدر کوچولو بودم که نمیتونستم از روش بپرم!

روبروی همین جوب پهن یه مغازه نجاری بود

و یه پیرمرد نجار توش بود که نگاهش برام همیشه پر رمز و راز به نظر میرسید چشمای آبی داشت و همیشه میخندید هم دوستش داشتم و هم ازش میترسیدم

مغازش گود و تاریک بود یه در چوبی سبزرنگ هم داشت

من به چوب و نجاری علاقه زیادی داشتم و دارم همیشه میرفتم دم مغازش می ایستادمو نگاه میکردم بیشتر وقتا تنهایی نمیرفتم با نوید میرفتیم

بوی چوبو استشمام میکردم و لذت میبردم 

آرزو میکردم یه روزی منم نجار بشم!

چندماه پیش فهمیدم اون پیرمرد عجیب دوران کودکیم مرده وقتی با تعجب پرسیدم مرد؟

مامانم گفت اوووووه چندساله که مرده!

و من حتی اسمش رو هم نپرسیدم


۹۴/۰۴/۱۵
مریم