بیا و مخاطبش تو باش

mymomentsmg@gmail.com
بیا و مخاطبش تو باش

من متولد مهر 70 هستم
اگه منو شناختی به روم نیار باشه؟

طبقه بندی موضوعی

دیشب باغ

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ق.ظ
دیشب رفته بودیم باغ
محمد پسر عمه بابا و خانمش فاطمه هم بودن دخترشون خیلی بزرگ
شده بود حدودا 3ماهشه ماه رمضونی دیده بودمش آخرین بار
خیلی پر انرژی بودمو گفتمو خندیدم و خندوندم
شام کدو و گوجه و بادمجون سرخ کردیم و همه رو ریختیم رو هم یه غذای خوشمزه شد من با خامه خوردمش بعد دیدم سیر نشدم ماست بورانی و نون پنیر سبزی و انگور و گوجه خیارسبزم خوردم! 
از معده ی مهربونم مچکرم که هرجور پرش کنم صداش در نمیاد
خیلی گفتیمو خندیدیم عموم هی میومد میگفت مریم رویا موهاتونو بپوشونید رویا هم یواشکی یه چیزی میگفت غش میکردیم از خنده
دو سه بارم شالم رفته بود عقب چپ چپ نگام میکرد خب عموجون بابام اونجا نشسته داداشم اونجاست اونا چیزی نمیگن تو گیر دادی؟
خداروشکر که تو خونه ی ما این صحبتا نیست هرکس هرجور که فکر میکنه درسته زندگی میکنه وکسی دخالت نمیکنه و البته هیچکدوممون هم به راه اشتباه و وحشتناکی نرفتیم ولی همین عموجان بنده دخترش(رویا) 99% راهارو رفته البته من دوسش دارم و به خودش مربوطه ولی خب سخت گیری زیادم خوب نیست خوبه که به شعور هم احترام بذاریم

همه تو حیاط نشسته بودن فاطمه و من و رویا رفتیم تو
فاطمه میخواست به بچش شیر بده
بعدش محمد شوهرش اومد گفت جمع کنیم بریم فاطمه نمیخواست بره اما محمد دیکتاتورتر از این حرفاست دیگه داشت بحثشون میشد منو رویاهم مث دیوونه های الکی خوش خندمون گرفته بود بعد دیدیم اوضاع بی ریخته گفتیم مزاحم دعواشون نشیم اومدیم بیرون پیش ملت
چند دقیقه بعد فاطمه و محمد اومدن خدافظی کردن رفتن دلم سوخت واسه فاطمه
تحمل مرد خود رای سخته
آخرشب عموم مسموم شد بابام خواست ببرتش بیمارستان ولی نیومد
شب خیلی خوبی بود بی نهایت خوش گذشت
اینام جزو دلخوشیای این دنیا محسوب میشه

۹۴/۰۵/۱۸
مریم